هنوز به اين عکس خيرهام.
من هم پسري دارم به همين سن با اين قدو بالا. اتفاقاً او هم اين روزها شرت ابي به پا دارد. همين لباس را او هم دارد. هنوز وقتي بيدارش مي کنم و مي گويم بابا بريم مهدکودک. ديگر مثل گذشته نمي گويد بريم. اين روزها مي گويد بابا بريم سوئد. تازه از انجا برگشته ايم و او هنوز دلش هواي سوئد مي خواهد.
اما اين کودک سوري نمي خواست برود سوئد بازي کند. براي مسافرت دل به دريا نزده بودند. از آتشي که به خانه شان افتاده بود فرار کرده بودند، گرگي به نام داعش دنبالشان افتاده بود.
هنوز به اين عکس خيره ام. چيزي خرابم مي کند. من هم پسري دارم به همين سن با اين قدو بالا و اتفاقا با همين لباس ها. با خودم مي گويم اگر ما هم حکومتي داشتيم مثل حزب سوسياليستي بعث سوريه که صداي بهار عربي را با گلوله باران شهرها پاسخ مي داد. و داعشيان ديو خو به شهرشان خانه شان حمله برده بودند. الان اين عکس پسر من نبود؟
مدام به اين عکس خيره ام. و صداي کودک مجروحي که ناله مي زد من همه اينها را به خدا خواهم گفت در گوشم است. مي خواهم براي خودم توجيهي بسازم تا نسوزم، در خودم فرياد مي زنم اين سزاي ملتي است که يک عمر به يک حکومت سوسياليستي خلقي بعثي موروثي تن داد و حالا روز جزاست. روزي که ضعف ناشي از يک عمر سرسپردگي و سکوت، استخوان هايشان را خرد مي کند. اما باز، وقتي به اين کودک نگاه مي کنم. مي بينم من هم … من هم پسري دارم به همين سن با اين قدو بالا و اتفاقا با همين لباس ها.
