چایی را گذاشت کنار دستم و پرسید چی می نویسی. منتظر سوالش بودم: سخنان از سر درد دکتر رنانی بر آنم کرد تا از مهاجرت نخبگان بنویسم. خروج نیروی کار جوان تحصیلکرده و نخبه که خسارت بزرگی است؛ بیش از آنچه تصور می کنیم معمولاً. ضعیف شدن نظام دیوانی و ساختار مدیریتی و تصمیم گیری کشور و سازمان های فنی و صنعتی که خود عواقب جدی دارد.
خیره شد به صفحه لپ تاپ و زیر لب خواند: باید امید به آینده بازگردد و این مهم جز با روابط تجاری عادی با کشورها ممکن نمی شود که اشتغال در گرو چرخ تولید است و تولید فقط با تجارت است که رونق می گیرد.
با لحنی خاص تکرار کرد: روابط تجاری عادی
دوباره جلوتر آمد و زیر لب خواند: باید بمانیم و به جد بایستیم تا ایران بسازیم به سعی.
لبخندی زد. از آن حالتها بود که هر چیزی می شد برداشت کرد.
لیوان چای را تنگ گرفتم و بی حوصله گفتم خب ممنون. اما ماند و این گفت که نخبه ها گوششان به تشویق و هشدار و حرف این و آن که نیست، دارند شرایط واقعی کسب و کار و تجارت مملکت را می بینند. بجای اینها در مورد جلوگیری از خروج گوسفندان بنویس. می دانی چند وقت است که دام زنده قاچاق می شود. خیلی ها دیگر گوشت نمی توانند بخرند از بس گران شد به خاطر خروج گوسفندان. الان ارمنستان گوشت صادر می کند به کشورهای عربی منطقه و ما کمبود داریم. راهکارهای خروج نخبه ها پیش کش، ای کاش گوسفندها را می توانستند حفظ کنند.
رفت. من ماندم و باز این لبریز داغ همیشگی: می بینی! روزگار غریبی است نازنین.